۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

گذشته...

گذشته یه زنجیره
یه بنده
یه دیوار بلنده
اون روزا رو استاتوسمون مینوشتیم : « حیف روزایی که رفت و برنگشت»
الان با این که دیگه چیزی رو استاتوسم نمینویسم اما خیلی دلم میخواد که همه جا داد بزنم :
«تف تو روزایی که رفت و برنگشت...!!»
همون روزا یه اس ام اس برام اومد:یادته بچه بودیم و بند کفشمونو اشتباه میبستیم!؟؟!!حالا بزرگ شدیم و تنها کاری که درست انجام میدیم بستن بند کفشمونه!!!
نمی دونم کی بزرگ شم اما میدونم هنوز خیلی بچم.یه چیز دیگه هم میدونم : با تموم این بچگی ها اونقدر بزرگ شدم که نتها کاری که درست انجامش بدم بستن بند کفشم باشه
ای خدای مهربون...!!
چرا زندگی همیشه جوری پیش میره که روزایی که یه زمونی  آرزوشونو داشتیم تبدیل به بدترین کابوس هامون بشن؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر