۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

آرزو....

من نمی دانم فلسفه ی این همه اشتباه در زندگی ام چه بود
جز اینکه من یک دختر بچه ی نابالغ بودم که در مسیر بلوغ اشتباهات جبران ناپذیر را مدام پشت سر هم
چه یکبار، چه دوبار و چه هزاران بار
تکرار کردم
حالا بعد از سال ها شاید این اولین باراست که  دلیل گزیدن پر اضطراب لب هایم چیزی جز ترس از اشتباهم یا نتیجه ی اشتباه خودم باشد
بعد از سال ها من نه برای دل شکسته ام ناراحتم
نه برای کبودی های  بازو و گونه ام
نه برای دختر همسایه که صدای ناله هایش تمام ساخمان را پر کرده
و نه برای دختر 14 ساله ای که با چشم های بیروح و لب های سرخ سرخ سر خیابان منتظر یک ماشین و  یک راننده ی هرزه است
حتی بر این چک های لعنتی هم که هرگز پاس نمیشوند ناراحت نیستم
شاید برای این دل های مرده ی اطرافم باشد اما نه تمام آن
این بار برای اولین بار است که ناراحتم
تنها ، برای چشم های اشک آلود و لب های لرزان پیرزن مفروطی که این روزها تنها آرزویش، زود تر رسیدن مرگ است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر