۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

همیشه همه چیز شوخی نیست....!!

تنها پشیمانی است که هنوز مرا ترک نکرده است
دوباره من تنها مانده ام اما اینبار به همراه پشیمانی واحساس حاصل از آن که شاید بهترین نامش خستگی مفرط از این روز های بی سرانجام باشد.
فکر می کنم کاش میشد مثل فصه ی آه من همون مرد در به در و آواره بودم که کل شهر رو برای رسیدن به آرزوش زیر پا گذاشته که وقتی از همه ی دنیا از همه ی عالم و آدم میبرم
بروم وبه یک درخت تکیه بدهم و
آهی از عمیق ترین لایه های ناشناخته ی وجودم بکشم
و همان لحظه از ناکجا آباد مرد کوچک اندام بد قیافه ای پدیدار شود و به من بگوید اسم من آه هست
و من از پشت آن چهره ی تیره احساس کنم که سال های سال است که منتظرفرا رسیدن این لحظه بودم تا او بیاید و مرا نجات دهد
من نترسم از او و آه به من بگوید:من آه تو هستم...من تورا به آرزویت خواهم رسان در لحظه ی غروب آفتاب....آرزو کن...!!
.
.
.
 من آرزو می کردم که ای کاش میشد به 10سال پیش بازگشت
ده سال پیش اما نه به آن سادگی و لطافت بلکه با همین تجربه و آبدیدگی امروزم
با همین تجربه ی سنگین که امروز به خوبی میدانم:
در این دنیا بعض چیز ها شوخی نیست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر